Thursday, November 27, 2008

خب مگه مجبوری زر بزنی بخیل ؟؟؟






ــ من توی فکر بودم که خونه ی خود من شست متره اونوقت اگه این هشت میلیون رو بدم به تو خونه ای که تو رهن میکنی هفتاد‌و‌هشت متره ... ! ـ

پ.ن: قبلش یک ساعت داشت کبری صغری میچید که "آخه خونه به این بزرگی به چه دردت میخوره ؟ ... میدونی چقدر پول شارِژش میشه ؟ ... از محل کارت هم دوره ! ... " ـ خب از اول دردش این بود که خونه من بزرگتر از اونه حسودیش میشه منتهی زر میزد
ـ
ـ

Saturday, November 22, 2008

یک پست !!!‌ـ






دوباره شروع شد ... مادرعزیزترازجان سناریوهایی در مغزشان می نویسند که اتفاق نیفتاده ولی ایشان چون آن را در مغزشان دیده اند یحتمل یا همین فردا اتفاق می افتد یا افتاده و من خبر ندارم ...ـ
در محل کار رئیسم که دوست صمیمی قدیمی بوده سعی می کند رفتارش با من رسمی باشد اما وقتی می خواهد شوخی کند یاد کوچه و بازار می افتد مثلاً می گوید " مهندس فکر کنم وقتی این سی دی را رایت می کردید سرتان با یک جایتان بازی می کرده !!‌" خب همکارانم برای من احترام زیادی قائلند و بنابر این هیچیک به روی خودشان نیاوردند که چیزی شنیدند . به داخل دفتر رئیسم - دوستم رفتم و دیدم سی دی رام باز است و خب همیشه شعبون یکدفعه هم رمضون ! من هم بلند گفتم " مهندس شرمنده دیگه علم و دانش من در حد شما نبود اگه نه مثل الان شما سی دی را داخل سی دی رام نمی گذاشتم بعد رایتش می کردم !!! "‌ و خب از آنجایی که این آقای رئیسم - دوستم از مدیریت فقط کم نیاوردن را بلد است گفت " نه من زدم بره داخل " گفتم " آره خب سی دیه حقوقش پاین بوده کار نکرده !!‌" خلاصه کلی بهم تیکه کنایه انداختیم و خب به خودیه خود این قضیه اشکالی ایجاد نمی کرد منتهی ما محض خنده قضیه را برای مادر عزیزترازجان گفتیم که بخندند منتهی ایشان زد به صحرای کربلا که آری اگر او اخراجت کند بیکار می شوی و این روزها کار پیدا نمی شود و من حوصله ندارم تو توی خانه بمانی چون اون موقع افسردگی می‌شوی و بعد بداخلاق می‌شوی و خلاصه این قبیل ... ابراز محبت و دلگرمی‌ها ! ... و خب ما هم جوش آوردیم و گفتیم هاشا و کلا که ما اگر بیکار شویم در این خانه بمانیم که خون ما اگر در کوی دانشگاه ریخته نشود شما ... ـ
حالا تمام اینها بعلاوه یک روز کاری و سروکله زدن با کلی آدم خرفت که فکر می کنند از ما طلبکار هستند هم به یک طرف و توی تاکسی میان دو خانم میانسال ( شما بخوانید دو خیک چربی !!‌) هم که یکی هی خودشو کنار میکشید انگار بنده خوش بحالم می شود به چربیهای ایشان مالیده شوم و پولی به ایشان بابتش ندهم و دیگری که دیگر دست و پایش روی ما ولو بود و کم مانده بود ما را مثل بستنی لیس بزنند هم به یک طرف
فقط برای تکمیل ریشه ی سناریوی مادرعزیزترازجان عرض کنم اینها از روزی شروع شد که ایشان علت لبخند پسرشان را پرسیدند و بنده از یک بنده خدایی شروع به تعریف کردم ... یکی بگوید آخر پسرجان تا کی می خواهی انقدر ساده‌لو باشی ؟؟؟ گزارش نده که در ورای این لبخندهای مادرانه و پدرانه ... محض اطلاع دختران : مادرها به معشوقان پسرانشان بدجور - نادخ ، به چشم کسی نگاه می کنند که می خواهد پسرشان را از چنگ ایشان برباید و این است تارخچه مختصر پیدایش مادرشوهر ! ـ
///
صداوسیما که همه سردمدارانش جیبهایشان پر پوله و سفرهای خارجه و تفریحاتشان زده زیر دلشان گزارش تهیه می کنند و نشان می دهند جوانان دائماً از اینترنت برای چت و گوش دادن به موسیقی‌های بدبد استفاده می کنند و من طبق معمول به این عزیزان می گویم

شما همانا بروید توله‌ها و خار مادرهای خودتان را از این کارهای بدبد جمع کنید و به مردم کاری نداشته باشید که به شما ربطی ندارد ... محترمانه و لطفاً !!! ـ

و صد البته با این برنامه های پر از نشاط و مجریهای پشم و پیلی دار که با صدای شاعرانه و دلنشینشان برای مردم شعر می خوانند و مردم را نصیحت می کنند یحتمل نیاز سرگرمی جوانان و تخلیه انرژی ایشان را بدون دخالت دست ، فراهم می کنند خصوصاً اینکه دیدن مجریهای خانم قوی هیکل با صداهای نر و نازک هم دیگر نیازی برای دیدن سوپر استارها باقی نمی گذارد و بیانات رئیس جمهوری با آن سیمای زیبایشان که دل از هر بیننده‌ای به توالت می برد و افاضات ایشان با اسانس ریدن به مملکت و اقتصادش را هم که نگوووووو ... !! ـ

///

حالا اینارو ولش ! آقا توی دوستان و آشنایان یک خانواده با یک خانه اعیانی سراغ ندارید که قصد سفر به ممالک خارج را داشته باشند و به یک سرایدار احتیاج داشته باشند که این مدت با سکونت در خانه ایشان ، امنیت آن را تامین کنند . چک ضمانت هم می دهم که کسی را به خانه‌شان دعوت نکنم ... اگر صاحبخانه یک بانوی خوش اندام که به هر دلیل مجرد باشند هم بود هیچ اشکالی ندارد حتی اگر نخواست به مسافرت برود ولی اصرار داشت این جوان خوشتیپ و شوخ و رمانتیک سرایدارشان بشود هم مشکلی نیست ... ـ
خیله خب بابا !! حسودااا !!!! باشه بابا یک زیرزمینی پیدا کنید با کمتر از هفت هشت میلیون رهنش کنم ... راضی شدین ؟!ـ
ـ
ـ

Saturday, November 8, 2008

اگه مردی ... !!! ـ





ماموران نیروی انتظامی در یک مانور خفن در خیابانهای خلوت روز جمعه موفق به برقراری نظم شدند ... روزای شلوغ و پر ترافیک این همه ماشین و مامور کجان ؟؟؟

ـ

Monday, November 3, 2008

ماندن یا نماندن ؟ مساله این حرفا نیست !!!ـ






خیلی نامردیه ... خانوما زیر مانوشون شکم بند می بندن صورتشونو با آرایش کلی عوض می کنن اونوقت ما همینیم که هستیم ... ـ


موندم زنگ بزنم بهش ؟ ... نزنم ؟ ... چند وقت هم هست نه آپ می کنه نه توی مسنجر میاد نه هیچ خبری ازش هست ؟؟؟... مانده‌ام


اون از ماجرای اون کارمنده اینم از اینکه اومدم خونه می بینم یک وسیلم سر جاش نیست به مادرعزیزترازجان می‌گویم ایشان از دست من شاکی می شود که چرا اینها را جلوی چشم خدمتکارمان می گذارم و می فرمایند حتماً فکر کرده آشغاله انداختتش دور !!! می گم یعنی ایشون لباسهای منم ببینن باید بندازن دور ؟؟؟ میگه اون فرق میکنه
...
طفلک مادر دارند پیر می‌شوند !ـ
ـ

ـ

کی به کیه اینجا کجاست اینو کی .... ؟؟؟! ـ







یکی از مشکلات سازمان ما این است که طرف دلپیچه داره میگه سرم درد میکنه !!! ـ
امروز یه بابایی اومد توی بخش آی تی گفت من یک فایل دارم که ۴۰ صفحه است ولی وقتی پی دی اف می کنم ۱۰۰ صفحه میشه . قصه رو خلاصه کنم همه همکارا هی پرسیدن چی بعد دیدن نمیدونن پاس دادن به بغلی و بدبختی من دم در میشینم و کسی نبود پاس بدم این بود که گفتم فایلت رو بیار ببینم چی می فرمایین
فایل رو آورد اولاً پسوند نداشت و دوم اینکه پسوند نوشتیم براش دیدیم فایده نداره ... و درنهایت : فهمیدیم یارو منظورش اینه که " فایلش ۱۰۰ صفحه هست ولی فقط می خواد ۴۰ صفحه اش را پی دی اف کند و بقیه را نمی خواهد !!"‌ـ
فکر می کنم اینطور مواقع باید طرف را زد !!!! ـ
ـ


√جوابیه


  • هبوط جان با نگاه ژرفمان ، اومدیم در اقیانوس مطلبت شیرجه بزنیم خوردیم به ته استخر !! ـ
    ـ
  • Sunday, November 2, 2008

    روند روزانه






    بروبچز همه توی مونیتورهایشان هستند
    حوصلم سر میره می خوام با یکی حرف بزنم ولی کسی نیست
    میرم دم پنجره که به خیابون پر ترددی دید داره
    بر خلاف من کسی عادت نداره از پیاده رو به پنجره ها نگاه کنه
    یکم مردم رو نگاه می کنم ... بعضی ها خیلی جذابن بعضی ها خوش لباس و بعضی یه چیزای دیگه ... مثل همیشه این جمله میاد توی کلم "خب که چی ؟" بر می گردم سر میزم
    دارم وبلاگ می نویسم

    پ.ن :‌ انگار من هم دارم به ذکر مصیبت نویسها ملحق می شوم
    پ.ن ۲:‌متن فوق ذکر مصیبت نبوده و مستندی بود از یهی جایی
    ـ
    ـ

    Saturday, November 1, 2008

    محلول





    این یک قلم رو پیش بینی نمی کردم که یک پسر جوان و برازنده از یک خانمی که ازش بزرگتره درخواست دوستی کنه و زن رد کنه !!! توی این مملکت معلوم هست جریان چیه ؟؟؟
    حدس من اینه که جمعیت پشت کوهی شهرها زیاد شده و درنتیجه هر زنی هزاران بار در روز متلک و شماره می شنوه بنابراین همه از لحاظ ... همه لحاظ اشباع شدن ... خوشگلا هم که باید برقصن ... یعنی چیزه خوشگلا هم که محاله بی اف نداشته باشن این وسط سر بچه مثبت ها بی کلاه مونده و گرانی خونه و ازدواج و اینا
    کف کردم ... عجب تحلیلی !!! ـ
    ـ

    ـ

    حس






    یک ساعته مادرعزیزترازجان داره به جان پدرخوانده غر میزنه که خانه را بفروشیم با پولش یک آپارتمان و یک خانه در دبی بگیریم و پدرخوانده زیر باز نمی رود حالا که زیر بار رفته مادرعزیزترازجان می گوید "نه ! اینطوری که نمیشه !!!‌" سکوت برقرار می شود و این اپیزود تکراری باز هم تکرار خواهد شد
    ...
    غرض فقط مغشوش کردن اعصاب بنده بود که می خواستم تابلوی نقاشیم رو ادامه بدم که برآورده شد . بحمدالـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــله !!!‌ـ
    پ.ن :‌بی زحمت اون "ح" رو با غلظت در حد تهوع بخوانید یعنی همچینی که روی همه این مجریای تلویزیونمان کم شودهاآآآ ‌!!!!ـ



    ـ